الجمعة، 10 أبريل 2020

هزل سعدی


مـَرکـَب از بهر راحتی باشد / بنده از اسب خویش در رنج است

گوشت قطعن بر استخوان‌اش نیست / راست مانند اسب شطرنج است

***

گیسوی عنربینه‌ی گردن تمام بود / دل‌بند مشک‌بوی چه محتاج لادن است؟
ام‌شب نه وقت بوی نگار است و رنگ عشق / هنگام عیش و خنده و بازی و گادنست
برنـِه حکایت سر دوران روزه‌گار / ای ماه مهربان، که گه بر نهادن است
آخر زکات ریع جوانی نمی‌دهی؟ / درویش مستحق تو را وقت دادن است
ای فتنه‌ی زمانه دمی پیش ما بخفت / وی کیر خفته وقت به پا ایستادن است


***

آن‌که سروش به قد و بالا نیست / با همه راست است و با ما نیست
جامه‌دان ِ فراخ و سیمین‌اش / همه را جای هست، ما را نیست
بوالعجب طاعتی که من دارم / که نصیب‌ام ز خوان یغما نیست
بخت ماهی‌ی ِ من چون‌آن شور است / که به جز حسرت‌اش به دریا نیست
ای به زیبایی از جهان ممتاز / بی‌وفایی مکن که زیبا نیست
گر تو از دوستان، شکیبایی / دوستان را دل ِ شکیبا نیست
بی تو بر من شبی نمی‌گذرد / که عمودم چو سنگ خارا نیست
ای که هم‌سنگ دوغ در کون‌ات / آب در مَشک هیچ سقا نیست
بر سر بوق ما چرا نروی؟ / مگرت خاطر تماشا نیست؟
چه گنه کرده‌ام نگارینا / که تو را برگ صحبت ما نیست؟
بوسه‌ای برگرفتن از دهن‌ات / حسرت‌ام در لب است و یارا نیست
به جماعیم دست‌گیری کن / که مرا بیش از این تمنا نیست
***


ز چشم مست تو امید خواب می‌بینم / تو خوش بخفت که ما را قرار خفتن نیست
به دیدن از تو قناعت نمی‌توانم کرد / حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست


***


هر کجا سروقامتی بینی / چشم در وی کن، خیو در مشت
چون نه ک ون‌اش دری و نه شلوار / بی‌گناه‌ات کسی نخواهد کـُـشت
ور جماع آرزوت می‌باشد / تا به خاتم فرو کنی انگشت
حاصل آن بیش نیست آخر کار/ که شود با تو نرم، کنگ و درشت
گر تامل کنی بدان ماند / که خری را خری رود در پشت


***


دی مردکی آب پشت می‌ریخت به دشت / می‌گفت و از این حدیث می درنگذشت
باری چو گناه‌کار می‌باید بود / هم در کف پاک به که در ک ون پلشت


***


تتری گر کشد مخنث را / تتری را دگر نباید کشت
چند باشد چو جسر بغدادش / آب در زیر و آدمی در پشت


***


قلتبان تا به یاد دارد جفت / خیر در حق او تواند گفت


***


مردکی را که زن طلاق افتاد / ، شوهری دیگر اتفاق افتاد
دست آن بر سر از جفای زن‌اش / کیر این در میانه طاق افتاد


***


آن شیفته را چو باد در بوق افتاد / آن گنبد سیم‌رنگ بر باد بداد
از بهر مناره بادیه وقف بکرد / هم‌سایه‌ی بد خدای کـَس را ندهاد


***


آن عهد به یاد داری و دولت و داد / کز عاشق بی‌چاره نمی‌کردی یاد؟
آن‌گه بگریختی که کس چون تو نبود / امروز بیامدی که کس چون تو مباد


***


گفتم که بیا پیش من ای حورنژاد / گفتا که بیار تا چه‌ام خواهی داد
گفتم که دعا کند به تو مادر من / گفتا به دعای مادرم خواهی گاد؟


***

ترسم که بنفشه آب سیب‌ات ببرد / بازار جمال دل‌فریب‌ات ببرد
بر حاشیه‌ی دفتر حسن آن خط زشت / منویس که رونق کتیبت ببرد


***


از می طرب افزاید و مردی خیزد / وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد
در باده‌ی سرخ پیچ و در ک ون سفید / کز خوردن سبزروی، زردی خیزد


***


هر کس که به بارگاه سامی نرسد / از بخت سیاه و بدکلامی نرسد
همگر که به‌عمر خود نکرده‌ست نماز / شک نیست که همگر به امامی نرسد


***


دیوار چه حاجت که منقش باشد؟ / یا عود و شکر بر سر آتش باشد؟
دانی که به عیش ما چه در می‌باید؟ / این مطرب اگر نمی‌زند خوش باشد
***


زر به خر کنده‌ای نباید داد / که مزاج‌اش نه معتدل باشد
دوستی تا به خ ایـه نیک بود / ور نه تیمار و درد دل باشد


***


ندیدم امردی سی ساله چون تو در عالم / عجوبه‌ای چون‌این، آخرالزمان باشد
اگر دو دست تو یک‌ هفته در قفا بندند / به هفته‌ی دگرت ریش تا میان باشد


***

دوش گفتم ز عشق توبه کنم / که گه رفتن از جهان آمد
توبه کردم ازین سخن که مرا / یاد آن یار دل‌ستان آمد
بر زبان نام ک ون او بردم / ک یر را آب بر دهان آمد
***


حریف عمر به سر برده در فسق و فجور / به وقت مرگ، پشیمان همی خورد سوگند،
که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد / تو خود دگر نتوانی، به ریش خویش مخند


***

بر این الحان داوودی عجب نیست، / که مرغان در هوا حیران بمانند
تو آمرزیده‌ای، واللاه اعلم / که اقلیمی به خیرت هم‌زبان‌اند


***


چون دید که پیری‌ام سپیدی بفزود / برگشت و ارادتی زیادت ننمود
گفتم که اگر سپید شد موی‌ام زود / شکر است که دل هم‌آن است که بود


***


خلق از تو به رنج‌اند و خدا ناخشنود / لعنت به تو می‌بارد و بر گبر و جهود
سر زخم نگوید که چرا می‌زایید / آن خ ایه که نه مه به تو آبستن بود
***


این ریش تو سخت دیر برمی‌آید / موی زنخ‌ات به زیر بر می‌آید
با این هم چون ک ون تو می‌آرم یاد / آب‌ام به دهان ک یر بر می‌آید


***


مردکی صافی از غرض باید / تا گواهی ازو درست آید


***


سرو قد تو خمیده کی خواهم دید؟ / لعل لب تو مکیده کی خواهم دید؟
پیراهن تو به تن خیالی دیدم / شلوار تو را کشیده کی خواهم دید؟


***


قلم به یاد تو در مشت من نمی‌گنجد / که دیر شد که نرفته‌ست در دوات امید
تو را دوات سیه کرد روزه‌گار و هنوز / مرا ز چشم قلم می‌رود مداد سپید


***


ای معشر یاران که رفیقان من‌اید / عیش خوش خویش‌تن منغص نکنید
این مطرب ما نیک نمی‌داند زد / زین‌جاش برون کنید و نیک‌اش بزنید


***

ای دیده، به هرزه لؤلؤ ِ ناب مریز/ بر روی ِ چو زر، اشک چو خون‌آب مریز
شرط‌ است که از پس خوشی ریزند آب / تو هیچ خوشی ندیده‌ای، آب مریز


***


عمرت دراز باد که کوته کنی نفس / پیغم‌برت شفیع همی آورم که بس
مغزت نمی‌برد سخن سرد بی‌اصول / دردت نمی‌کند سر زوبین چون جرس
خانه‌خدای گو در ِ برج کبوتران / بگشای، یا بکش که بمردیم در قفس
گر چه شب است و مردم اوباش در کمین / زندان ازین بتر نکند شحنه یا عسس
آن سرکه‌ی کهن که بر ابروی ترش توست / گر انگبینش شود، ننشیند بر او مگس
گر بشنود کسی که تو پهلوی کعبه‌ای / حج تا گذارده شود از کعبه بازپس


***
هم‌جنس خویش می طلبی در جهان کسی / در زیر آسمان نبود چون تو هیچ‌کس
سعدی نفس ‌شمردن دانا به وقت نزع / خوش‌تر ز زنده‌گانی با غیر هم‌نفس


***


روی زیبا و جامه‌ی دیبا / عرق و عود و رنگ و بوی و هوس
این‌همه زینت زنان باشد / مرد را ک یر و خ ایه زینت بس


***


آمد به نماز آن بت کافرکیش / ببرید نماز مومنان و درویش
می‌گفت امام مستمند دل‌ریش / ای‌کاش من از پس بـُدمی، وی از پیش


***
روزی شنیده‌ام که زنی شوخ و جنگ‌جوی / با کدخدای خانه همی گفت در وثاق
کای خالی از مروت و فارغ ز مـَردمی / مُردم ز بوی قلیه‌ی هم‌سایه در رواق
جور زمانه پیش من آری و درد دل / جای دگر روی به تماشا و اعتناق
بیش احتمال جور و جفا بردن‌ام نماند / بی‌زاری‌ام بده که نمی‌خواهم‌ات صداق
گفتا که یار محترم و جان نازنین / فتوا نمی‌دهد دل من صبر بر فراق
گفت ای دغای ابله و قواد قلتبان / چون ک یر و نان و جامه نباشد، کم از طلاق؟ْ


***
در منظور موافق روی در هم / همه‌کس دوست می‌دارند و من هم
هر آنچ این‌ را بُـوَد، آن را مهیا / هر آنچ آن ‌را بُـوَد، این را مسلم
رفیق حجره و گرمابه و کوی / به صحرا با هم و در خانه بر هم
مقدم در موخر برده تا ناف / دگر بار این موخر، آن مقدم
نهند از دوستی و مهربان / چون‌آن بر ریش یک‌دیگر، که مرهم
گر این صرفه نگه ‌داری همه عمر / نه دینارت زیان باشد نه دِرهم
چون‌آن در خانه باشد کدخدا را / ز سرمایه نباشد حبه‌ای کم
من این پاکیزه‌رویان دوست دارم / اگر دشمن شوندم اهل عالم
بَدَستی را که در مشتی نگنجد / چو انگشتی فرو برده به خاتم
کـَـل یک چشم عریان اوفتاده / چو اعرابی به سر در چاه زمزم
هر آن‌کس را که یاری در کنار است / اگر هیچ‌اش نباشد، گو: مخور غم
عروسان ِ مقنع بی‌شمارند / عروسی را کنار آور معمم
که چون بیرون کنی شلوارش از پای / تو پنداری که خرواری‌ست شلغم
دگر باری چو نقب‌اش درسپوزی / عرق بر عارض‌اش آید چو شبنم
من آن تازی‌سوار پهلوان‌ام / که در زیرم بنالد رخش رستم
اگر دانی که دنیا غم نیرزد / به روی دوستان، خوش باش و خرم
نظر بر روی منظوری حرام است / که نتوان خفت بر پشت‌اش مُهندَم
حجاب نام و ننگ از پیش بردار / که محرم ک ون نپوشاند ز محرم
وصال دوستان میخ است و دیوار / حدیث دشمنان باد است و پرچم
اگر محکم ببندی بند شلوار / هنوزت عقد صحبت نیست محکم
دو دست و هر دو زانو بر زمین نه / اگر پشتی به خدمت می‌کنی خم
هر آنک از پشت آدم‌زاد، ناچار / رَوَد بر پشت فرزندان آدم
طریقت خواهی از سعدی بیاموز / ره این است ای برادر تا جهنم


***

بشنو سخن فراخ و دل تنگ مکن / کان دوست نباشد که برنجد ز سخن
ای کـَنده درخت مهربانی از بُن / شاید که فراموش کنی عهد کهن


***

تا چه آید بر من از حمدان من / وز بلای ک یر من بر جان من
چند سرگردانی مردم دهد / این کـَل ِ یک‌چشم سرگردان من
گه گریبان‌ام بدرد قحبه‌ای / گاه کـَنگی بشکند دندان من
درد بی‌درمان‌ام از حد درگذشت / غافل‌ است از درد بی درمان من
گویی آن گل‌برگ خندان آورد / رحمتی بر دیده‌ی گریان من
گه ببینم این ِ خود در آن ِ او / دولت این باشد که گردد آن ِ من
روز حسرت می‌گذارم تا شبی / گنبدش را تر کند باران من
دو عنابی در میان پای او / سهمگن باشد به بادنجان من
روز و شب دستان عشق‌اش می‌زنم / وان دو دستی فارغ از دستان من
هر چه خواهد هر چه گوید، گو: بگو / از بدی و نیکویی در شان من
جز متاع خویش‌تن نتوان فروخت / این بضاعت بود در انبان من


***


ماه منظور آن بت زیبای من / سرو روزافزون مهرافزای من
کاندر این شهر از کمند زلف اوست / بند بر پای جهان‌پیمای من
هر کسی با ماه‌رویی سرخوش است / آن ِ من کـَنگی‌ست هم‌بالای من
جامه‌دانی دارد آن سیمین زَنـَخ / کاند آن گم می‌شود کالای من
گر بیفتد باز نتوان یافتن / در جوال وسع او خرمای من
ور به عمری دست در گردن کند / اتفاقن رای با رای من
دوست می‌دارم که بر ک ون‌اش برم / نازنین‌تر عضوی از اعضای من
راضی‌ام با خوی او، کز جوی او / کم نخواهد بود استقسای من
این قیامت بین که عارف می‌کند / تا کجا باشد قیامت جای من


***


جامع هفت چیز در یک روز / نه عجب گر بمیرد آن دابه
سیر بریان و جوز و ماهی و ماست / تخم مرغ و جماع و گرمابه


***


تا، دل ندهی به خوب‌رویان / کز غصه تلف شوی و رنجه
آخر لغت این‌قــَـدَر ندانی / کاراحة ُ اندرون پنجه؟
***

 گر خوب‌تر از روی تو باغی بودی / پای‌ام همه روزه راه آن پیمودی
چندان کـَرَم‌ات نیست که خشنود کنی / درویشی از از آن باغ به شفتالودی؟


***



***


خوش بُـوَد دل‌بسته‌گی با دل‌بری/ ماه‌رویی، مهربانی، مه‌تری
جمجمی مردانه در پای‌اش لطیف / بر سرش خربندگانه میزری
امردی کو را پلاسی در بر است / خوش‌ترست از دختری در چادری
دختران را زر و زیور حاجت است / تا برانگیزند مهر شوهری
خط زنگاری و خال مشک‌بوی / در نمی‌باید به حسن‌اش زیوری
مقنعی گر حورئی بر سر کند / من گلیمی دوست دارم در بری
وان گلیم از پیش بستن بر قفا / شرح آن چون من ندان دیگری
تا چو در روی اوفتد سیمین زنخ / زیر وی گسترده باشد بستری
شاهد مطبوع شهری را بسست / آفتابی بس بود در کشوری
پادشاهان خواب بر منظر کنند / عارفان بر پشت زیبا منظری
این عصا کاندر میان ک ون توست / بشکند گر آهنین باشد دری
بیش از این در نامه نتوانم نوشت / این حکایت را بباید دفتری


***


خواستم تا زحلی گویم و منحوس تو را / باز گویم نه که صد بار از او نحس‌تری
ملخ از تخم تو چیزی نتواند که خورد / که توز گرسنه‌گی تخم ملخ را بخوری


***

می‌رفت و هزار دیده با او / هم‌چون شکری لبی و پوزی
باز آمد و عارض‌اش دمیده / مانند شبی به روی روزی
چندان که نشاط کرد و بازی / در من اثری ندید و سوزی
گفتا شـِکــَرم بیار و بادام گفتم / نخرم سرت به گ وزی‌
تو پار گریختی چو آهو / وم‌سال بیامدی چو یوزی
سعدی خط سبز دوست دارد / نه هر الف جوال‌دوزی


***

تو را من دوست می‌دارم که یک شب / در آغوش‌ات کشم تا نیم‌روزی
مراد از عاشق و معشوقی این است / وگرنه مادری دارم چو یوزی


***


خوش بود عیش با شکر دهنی / ارغوان‌روی و یاسمن بدنی
روز و شب هم‌سرای و هم‌دکان / در دکان مرد و در سرای زنی
گاه بر هم نهاده دست ادب / هم‌چو سرو ایستاده در چمنی
گه چون‌ان تنگ خفته در آغوش / که دو تن را بسست پیرهنی
میل در سرمه‌دان چون‌آن شد سخت / که بن ِ شمع در لگنی
نیم‌گز خورده سیم تن تا ناف / وز منی در میان پای منی
تخت زرین ِ خسروان را نیست / آن طراوت که پشت سیم‌تنی
من به بوسی رضا دهم؟ هیهات / نادر است این سخن ز مثل منی
زخمه‌ای در میان هر دو سرون / به که هفتاد بوسه بر دهنی
سخن این است، دیگران را گوی / تا بگویند هر یکی سخنی


***


ای فتنه‌ی دل‌بران یغما / وی طیره‌ی لعبتان چینی
خوبان جهان درخت ِ بیدند / تو سرو روان ِ راستینی
بر پشت زمین مقابل‌ات نیست / هر گاه که روی بر زمینی
ای بر همه مهربان و مشفق / با ما به چه جرم، خشم‌گینی؟
هر گه که چو دوستان مخلص / بر خاک نهی ز لطف بینی
هر جور و جفا که بینم آن‌گاه / نازت بکشم که نازنینی
شک نیست که من تو را شکستم / گر خود همه کوه آهنینی


***

گر بر سر بوق من نشینی / دروازه‌ی کازرون ببینی

 ***


ای خواجه اگر با خرد و تمکینی / جز جلق‌زدن کار دگر نگزینی
چه خوش‌تر از این بود که همگام جماع / تا خ ایه فرو بری، سرش را بینی


***


هر که در کودکی بخوردش کیر / چون کلان شد دهد به خورد دگر
عوض هر چه داده در خردی / ک یر در ک ون امردی بردی
چون‌که پیری و ضعف حاصل شد / شیخ رفت و به گوشه واصل شد
گشت درویش کامل آن مأبون / شد به خود واصل آن ز نکبت ..کو ن
بس اثرها به ک ون و ک یر/ بود مرشد کامل آن‌که زیر بود
هر چه مرشد تو بینی اندر دهر / جمله از ک ون شوند شهره‌ی شهر
هر که ک ون بیش‌تر بدادندی / نام مرشد بر او نهادندی


***


حکایت



عارفی چشم به رویی داشت / خاطر اندر شکنج مویی داشت
پسر زورمند کشتی‌گیر / شوخ‌چشمی که بگسلد زنجیر
چند روزش به سعی اندر شد / تا شبی خلوتی میسر شد
دست بردش به سیب مشک‌آلود / چند نوبت گرفتار شفتالود
خواست تا درون شلوارش / در برد تیر تا به سوفارش
امردی تندخوی بود و درشت / سخن از تازیانه گفتی و مشت
گفت من تن به ننگ در ندهم / روی آزاده بر زمین ننهم
اینک ار قانعی به بوس و کنار / من غلام توام، بیا و بیار
گفت راضی شدم بدین پیمان / ای درخت جوان و سرو روان
این‌قدر بس که در برت گیرم / پیش بالای دل‌برت می‌رم
این بگفتند و امن حاصل شد / آمد اندر کنار و واصل شد
لب به لب بر نهاد و کام به کام / چون دو مغز اندرون یک بادام
دست در گردن آورید به ذوق / جان حمدان به لب رسید ز شوق
ناگهان سر ز حکم بیرون برد / در کنارش گرفت و در ک ون برد
صبر مغلوب و عشق غالب شد / تا به دسته درفش غایب شد
گفت: هیهات، خون خود خوردی / این چه نااهلی‌ست و نامردی؟
دل ز کف رفته بود و کار از دست / خیره نتوان گذاشت یار از دست
درمی چند ریخت بر مشت‌اش / سخت‌بازو به زر توان کشت‌اش
خانه تسلیم کرد شهرآشوب / گفت تا میخ می‌رود، می‌کوب
عارف اندر نشاط و ناز آمد / تا به منزل برفت و باز آمد
بر ِ یاران و دوستانش برد / به حریفان دیگرش بسپرد
هر کسی بوسه‌ای‌ش بردادند / شافه‌ای تا به ناف در دادند
این یکی کرد دعوی یاری / وان دگر دوستی و دل‌داری
فتنه‌ای در میان قوم افتاد / که برآمد بر آسمان فریاد
تا شد از سنگ و صعقه و سیلی / گردن سبزخواره‌گان نیلی
بر ِ پیر قلندری رفتند / ماجرایی که بود درگفتند
سر فرو برد و در تفکر بود / سر برآورد و تربیت فرمود
گفت در دین اهل دریوزه / بیست پا را بس است یک موزه
جمله را این سخن پسند آمد / داروی ریش ِ درمند آمد
سجده کردند هر یک از طرفی / بیت گفتند و بر زدند کفی
آن‌که پشت‌اش نیامدی به زمین / عاقبت بر زمین نهاد جبین
لاله‌رخ نیز در حشیش آمد / ک ی ر می‌خورد تا به ریش آمد
بعد از آن توبه کرد و استغفار / صبر بی‌چاره‌گان بُوَد ناچار


***

 حکایت



آن شنیدی که در بلاد شمال / بود مردی بخیل و صاحب‌مال؟
دختری زشت‌روی و بدخو داشت / کز همه‌چیز جامه نیکو داشت
زشت باشد دبیقی و دیبا / که بُوَد بر عروس نازیبا
با جوانی چو لعبت سیمین / عقد بستش به مبلغی کابین
شب ِ خلوت که وقت ِعشرت بود / عرق عود کرد و مُشک اندود
نقره اندود بر دُرُست ِ دغل / عنبرآمیخته به گند بغل
پرده‌ی زنگار بر در داشت / ناگه از روی بی‌صفا برداشت
فال بد باز بود و طالع زشت / در دوزخ به روی اهل بهشت
همه‌شب روی کرده بر دیوار / تا نبایست دیدن‌اش دیدار
بارها نوعروس جان‌فرسای / دست در دامن‌اش زدی که در آی
پسر از بخت خود برآشفتی / زهرخندان به زیر لب گفتی
تو مناره ز پای بنشانی / شهوت من کجا بجنبانی؟
ملک‌الموت‌ام از لقای تو به / عقرب‌ام گو بزن، تو دست منه
تا به صبح از شراب فکرت مست / دست لاحول می‌زدی بر دست
بامدادان نه جای‌گاه ستیز / که تحمل کند، نه پای گریز
مدتی صبر بر مجاهده کرد / عمر ضایع در آن مشاهده کرد
عاقبت درد دل به جان برسید / نیش فکرت به استخوان برسید
با پدرزن نمود قصه‌ی خویش / کای مصالح‌شناس و خیراندیش
تا به ام‌روز بنده پروردی / مهربانی و مردمی کردی
شکر فضل‌ات به سال‌های دراز / نتوانم به شرح گفتن باز
گر توانی دگر بفرمایی / پای‌ام از بند غصه بگشایی
زن و مرد از برای آن باشند / که دل‌آویز و مهربان باشند
نه من آسوده‌ام نه او خرسند / زحمت ما و خویش‌تن مپسند
سر بر آورد و گفت پیر کهن: / جان بابا سخن دراز مکن
یا بسازی به رنج و راحت دهر / یا به زندان شوی به علت مَهر
چون جوان این سخن شنید از پیر / متحیر بماند و بی‌تدبیر
استعانت به کدخدایان برد / مبلغی مرد و زن شفیع آورد
همگنان را به هیچ بر نگرفت / هر چه گفتند هیچ در نگرفت
پای‌بند بلا چو چاره ندید / بحر اندیشه را کناره ندید،
خواهرش را دل آورید به دست / مهر ازو برگفرت و در وی بست
تا شبی پای در دواج‌اش کرد / میل در سرمه‌دان عاج‌اش کرد
کودک از کودکی فغان دربست / به درستی زرش دهان در بست
روی بر خاک و جفته بر افلاک / چون سرش رفت تا به خ ایه چه باک؟
روی در روی و دست در گردن / ناف بر ناف و دسته در هاون
بعد از آن با برادرش پیوست / بند شلوار عصمت‌اش بگسست
خانه خالی و دنبه فربه دید / گربه برجست و سفره را بدرید
مادرش بی‌نصیب هم نگذاشت / هر دو پای‌اش به آسمان برداشت
عمه را نیز شربتی در داد / خاله را نیز شافه‌ای بنهاد
دایه را هم چون‌آن به دل‌داری / مهربانی نمود و غم‌خواری،
تا بدانست خواب‌گاه‌اش را / خانه معلوم کرد و راه‌اش را
شب ِ آدینه شمعی آن‌جا برد / نیم شمعی‌ش در میان پا برد
نو بلوغی که بود شاگردش / بردوانید هم‌چون‌آن کردش
خوابنیدش به لطف در زانو/ قــُضیَ‌الامرُ کیف َ ما کانو
نازک‌اندام ناخوشی می‌کرد / بدلگامی و سرکشی می‌کرد
عاقبت رام چون ستورش کرد / ک ی ر در ک ون چون بلورش کرد
کرد و رفت آن‌چه باز نتوان گفت / دُر از این خوب‌تر نشاید سُـفت
بعد از آن با کنیزک‌اش پرداخت / کار او هم به قدر وسع بساخت
پاره‌ای درغ ریخت در مشک‌اش / تا نیاید ز دیگران رشک‌اش
خویش و پیوند، هر که را دریافت / همه را در قفای و رو انداخت
بوق رویین در آن قبیله نهاد / هم‌چو شمشیر قتل در بغداد
همه همسایه‌گان بدانستند / نهی ِ منکر نمی‌توانستند
چند بانگ دهل نهان ماند؟ / شُـنعتی خواست تا جهان ماند
آشنایان و دوستان رفتند / حال پیش پدرزن‌اش گفتند
بر سر خاک‌سار دود برفت / در ِ دکان ببست و زود برفت
کیسه‌های قباله حاصل کرد / بر ِ داماد ِ پهلوان آورد
گفت کابین و ملک و درخت و جهیز / همه پاک‌ات حلال کردم، خیز
یار ِ درمانده کاین شنید از پیر / متحیر بماند و بی‌تدبیر
آب در دیده‌گان بگردانید / خویش‌تن را میان شادی دید
گفت: یا سیدی و مولایی / چه گنه کرده‌ام؟ چه فرمایی؟
گفت نی ‌نی،سخن مگو با من / یا تو باشی در این سرا یا من
کاندر این خانه از قرایب و خویش / کس نمانده‌ست جز من ِ درویش
هر چه ماده در این سرا و نر / است از جفای تو نا به ‌کار، نرست
گر شبی تاختن کنی بر من / دیو شهوت، که گیرت دامن؟
گفت هرگز من این خطا نکنم / جفت شیرین خود رها نکنم
یاوران آمدند و انبازان / هر یک از گوشه‌ای بر او تازان
جنگ با هر یک اتفاق افتاد / عاقبت صلح بر طلاق افتاد
از کمند بلا بجست چو صید / که خلاص‌اش به جان نبود از قید
گل روی‌اش به تازه‌گی بشکفت / می‌خرامید و زیر لب می‌گفت
حیف بردن ز کاروانی نیست / با گرانان به از گرانی نیست
زینهار از قرین بد زینهار / و قنا ربنا عذاب‌النار!

***

ليست هناك تعليقات: